زن بودن بدون تعطیلی!
دلم میخواهد باز هم بخوابم.خواب تمام چشمها و بدنم را گرفته.دخترک سرش را روی بدنم گذاشته و پیچ و تاب می خورد.گرسنه است ولی توان برخاستن ندارم. کنارم می نشیند و محکم روی صورتم و چشمهایم می زند.می دانم که باید بلند شوم. با بی حالی شیشه را پر از شیر میکنم و بر میگردم تا از آشپزخانه بیرون بیایم.دخترک وسط آشپزخانه زل زده به من.با یک لبخند به پهنای صورتش. خستگی ام در می آید! یادم می آید که من یک مادرم و حق خستگی ندارم. دختر ها را از خواب بیدار میکنم و به آشپزخانه بر میگردم.در حالی که از پروسه بیدار کردن دختر ها هلاکم. مثل هر روز در کارهای روزانه و عصرگاهی فکرم هم می چرخد. ...